حال و روز خوشی ندارم، شروع کردم به خوندن برای دکتری منتها چیزی پس ذهنم آزارم میده. جدایی از میم. چیزی قریب‌الوقوع که برای بعدش هیچ برنامه‌ای ندارم. نه به لحاظ مالی و نه به لحاظ عاطفی و ذهنی. اینجور ‌فکر می‌کنم که تا چند وقت دیگه که البته نمی‌دونم چند وقت و فقط هردومون داریم کشش میدیم زندیگیمون به پایان خودش میرسه. نمی‌تونم تصور کنم عشق و دوست داشتنی که با میم داشتم رو جایی دیگه بتونم تجریه کنم. به لحاظ مالی هم هیچی ندارم و کاملا وابسته‌ام به اون. تحمل جدایی برام سخته و فکر بهش قلبم رو میاره تو دهنم. چه کثافتیه آخه این زندگی؟ چرا همچنان میل به تجربه‌ش دارم! نمی‌فهمم با خودم دارم چیکار می‌کنم؟ از طرفی میم عاشقه و عشقش اون رو به حرکت در میاره و میدونم اون هم به این برانگیختگی هورمونی عادت می‌کنه.

اما اگه دووم بیاریم یه راه نجات هست. تغییر خودم. به تجربه هر جور بودم و هر تغییری کردم میم هم همونجور شده، پس اخلاقی و مقید شدنم اگر تلاش کنم می‌تونه عامل پیوند دوباره‌ی من و میم بشه. کاش فرصت بشه.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Maureen arf.3sot پرسپولیس انقلاب علیه خود شهیدان ساتیاروند طراحی سایت دنیای واژه ها نه انچه قلم است نه این است که قلم است Jason