ح برگشته و هوسش هم به سرم. لعنتی عجیب و خوب دوست داشتنیست. بریده بودم ها، همهی محاسباتم را خراب کرد. دلم نمیاد بلاکش کنم و بودنش و این سکوتش، و مال من نبودنش فقط برام عذابه.
خواستم باهاش قرار بذارم قبول نکرد. گور بابای هرچی دلبستگیه. راستش درد دارم اما روزهای اول رفتنش هم درد داشتم و خوب شده بودم. ولی خیلی نامرده میگه دوست دختر دارم. ده لعنتی من که . چقدر پستن آدمها. گور باباش. لیاقت نداره، لیاقتش همون آدمه. حسودی میکنم آره. درد دارم آره. دوسش داشتم اما نه بیشتر از استاد پس اینم میگذره. طاقت بیار و بزرگ شو. همه چیز قرار نیست اونجوری باشه که دلت میخواد. اون چی داره؟ محبت؟ تو باید بینیاز بشی و این اون قدمی هست که باید برداری. باید ببُری، مگه نمیخواستی برات اینجور خواستنیها بیاثر باشه؟ مگه نمیخواستی تحت تاثیر احساسات نباشی؟ چیه دوست داشتن؟ جز معامله؟ بذار بره و خوش باشه.
. بدرک. بدرک. بدرک بدرک
اینجا اونجاست که باید بینیازی رو تجربه کنی. اینجا اونجاست که باید نخواستن، نداشتن، نرسیدن و ادامهی زندگی رو تجربه کنی.
درد مثل پژواک هی میخوره به جدارهها و پوستم و هی تو درونم میپیچه. اما مری جون غنایی لازمه برای بزرگ شدن.
بلاکش کردم و تمام. دیگه برگشتی نیست و دیگه هیچ وقت نمیبینمش و این آدم برام برای همیشه تموم شد. نمیشه هم خر رو خواست هم خرما رو. هم بخوای بینیاز شی و هم علیل محبت یه آدم و آویزونش باشی
خلاص شدم خلاص و رها.
و راهش اینه که بدونی زندگی با یا بی این هورمون در گذره و تو باید خودت رو بسازی و هیچ چیزی نمیتونه زندگیت رو بهبود ببخشه مگر ساختن کارکتر دلخواهت و زندگی یعنی همین. (درموردش تو پست بعدی مینویسم)
درباره این سایت