باز هم سگ افسردگی و پاچهی ما
این روزها به شکل بدی در نوسانم و از وقتی هم که م مرا حذف کرد افسرده حالتر شدهام.
میم گیر داده به خودشناسی و تناقضهایم و من خودم یک لنگ پا در شرف افسردگیام. حال و روز هیچ خوب نیست. چاق، افسرده، از درس عقب مانده و و و
چیکار میتوانم بکنم با این خودم؟ از زندگی سیرم و با هیچ احدی هم میل سخن ندارم.
سوالهایی توی سرم است که آزارم میدهد. سوالهایی مثل "که چی" و جواب هیچی .
درد دارم به واقع و ریشهی دردم را نمیدانم. سه روز میشود مسواک نزدهام.
دارم با خودم به شدت کلنجار میروم که سرپا شوم.
فقط هم برنامهریزی درمان درد من است میدانم.
تنبل شدهام و کمی یا نه خیلی زیاد از درس و زندگی منظم و خوب دورم. باید فکر کنم و برنامه بریزم و کمی با خودم بیشتر وقت بگذارم. رژیم هم که افاقه نکرد و شیوه همان است که بود. کمی هافوبر بخوانم و خلاصه کنم شاید میلم به درس برگشت. آ میگفت متافیزیک هگل را ۱۰۰ باری خوانده و بسا بیشتر. از اینهمه انگیزه و پایداری و هدفمندیاش لذت میبرم. کاش کمی بیشتر دل بدهم.
وقتی رویا را خوب بپروری، سرزمین رویاهات جایی میشود نزدیک و تو راحت نیتوانی هرشب سرت را روی بالش بگذاری و سُر بروی به سرزمین عجایبت. در آنجا میتوانی دست معشوقت را بگیری و با او عشقی واقعی بورزی، از پایاننامهات دفاع کنی، سوار اسب خیال به کشور مورد علاقه ات مهاجرت کنی و بشوی یک فیلسوف تمام عیار و خلاصه هرآنچه خوبی که در ذهن داری را ببینی. میدانم همیشه هم چنین نیست اما خیلی وقتها اینجور است. اینکه میتوانی دنیا را تصاحب کنی در خواب و خیال.میشود همین هم بس ات باشد و بیخود در پی تحقق واقعی آنها نباشی. مگر عالم چیست جز همین خوابی در خوابی و جز درک همین لذتهای کوچک؟ پس اگر تو در خوابت فرصت تجربهی رویایت را داری سرت را بالا بگیر و بدان از خوشبختان واقعی عالمی که تمام خوشیها را یکجا بدون مشقتش حس کردهای.
و اما زندگی در بیداری که لااقل ۱۴ ساعتی میشود. درس، مطالعه، ذوق برای پیشرفت و تحقی رویا در این سوی زندگی و اینکه یعنی قانع نبودن و اکتفا نکردن به خوابها.
باشه سعی ام رو میکنم. تلاش، صبر، استقامت باید کهاینها را در زندگی پیاده کنم. امروز کلاس آ رفتم. میگفت فقط متافیزیک هگل را بیاغراق ۱۰۰ بار خواندهام و مثلا کانت را که کارم نبوده ۲۰ بار خواندهام و من بیشتر عاشقش شدم. میدانم بین ما تمام شده لکن او همیشه معشوق دوستداشتنی و خواستنی من است. بیشتر از م دوستش دارم اگرچه با م خوشترم. بگذریم ، م هم خیلی تلاش میکند. من نمیخوام مثل آدمهای معمولی، مثل مامانم و بابام باشم میخوام تلاش و سختی رو مزه کنم. کاش دوباره طعم سختکوشی رو بچشم و البته این دیگه نه در خواب که در واقعیت.
اومدم کتابخونه و در مواجهه اول فردی رو دیدم شبیه به عشقی دور. فیلم هوس هندستون کرد و کار و بار از سرم رفت. رفتم و نشستم منتظر تا که دوباره ببینمش و مطمئن بشم. دیدم، نبود و کسالتی من رو در بر گرفت.
دلم غمی شیرین و آهستگی میخواد و بعدش سر خوردن در عاشقی اما خوب که نگاه میکنم همهی اینها مانع درس و بحث و پیشرفته. نه که حالا کار خاصی میکنم، نه، اما نمیتونمم وا بدم، خلاف عقلانیتم هست. احساس میکنم هرچی میگذره محدودیتها بیشتر میشن و اامها برای انتخاب بیشتر و عرصه برای رهایی تنگتر و زندگی تلختر
خستهام از زندگی پوچی که دارم، قرصها مانعاند که به خودکشی فکر کنم اما هرچی میگردم راهی دیگه پیشروم نیست. کاش کمی شجاع بشم.
این هم آخر این رابطه. هر چیزی توی این عالم تموم شدنیه، و من چقدر خنگم که درس نمیگیرم. همه چیز. همه چیز. رابطه با م هم تموم شد، باید میشد مثل همهی رابطههای این سالها. ذهن ی من رابطهای جدید میجوره.من غمی محو تو دلمه و حالم معمولیه و فقط باور نمیکنم، حتی همین حالا که دارم اینها رو مینویسم یه امید گنگی مانع میشه باور کنم بینمون تموم شده. خوابم میا و نمیاد ولی باید بخوابم. روز سختی در پیشه روزهای سختتری هم. باید دندون به جیگر بذارم و پیش برم.
امروز نسیم از موفقیت نوشت، از ی تو فروردین و شروع از اردیبهشت، از اینکه هر کوچکترین کاری که الان بکنی آیندهت رو دستخوش تغییر کردی.
باید زبان بخونم، هر روز و خیلی جدی روزی ۳ ساعت.
میم حال و روز روحی خوبی ندارد. مدام عصبانی است و به عالم و آدم گیر میدهد. م پیامی نداده و غمی البته اگر مشکلاتم با میم بگذارد، روی دلم نشسته. تهاش چی؟ هیچی. میم که اینقدر دوستم داره میگه ازم خسته شده. چی بگم و چی بخوام. حالم خوش نیست و تین ناخوشی معلوم نیست تا کی قراره ادامه پیدا کنه. دارم هر روز می جنگم برای زندگی و دراومدن از چاه افسردگی و هر روز هم یه داستان دارم بساطیه. به چی دلم خوشه؟ چرا چارچنگولی چسبیدم به زندگی؟ نمی دونم شاید فقط ترس از مردنه .
احساس میکنم شبیه تکه سنگی شدهام از بس که در این چند سال اخیر هر مهری و هر رنج و غمی را تعبیر و تفسیر کرده و تقلیل دادهام. این سالها احتمالا بدترین سالهای زندگیم خواهند شد بس که هیچ نبودم و هیچ در من اثر نکرد. یکی را داشتم و تمام مهر و عشقم را که البته این هم تفسیر شده و تقلیل داده بودم نثارش کردم و از همهی عالم بریدم. مهر و مهربانی حاصل خودخواهی بود و غم و رنج حاصل خودخواهیای دگر.
امروز با فیلم و کنسرت نامجو دلم لرزید، نه اینکه همزاد پنداریای با او داشته باشم، هیچ اتفاقا خیلی دربند مادر و پدر و خانوادهام نیستم. دلم از غمی لرزید که هیچ جور نمیتوانستم تفسیرش کنم و تقلیلش دهم. غمی که چون لکهی سیاه رفع نشدنی روی دلت خواهد ماند تاابد. من اتفاقا خیلی هم اهل نامجو نبودم، گهگداری گوش میدادم اما نه خیلی جدی دنبالش نمیکردم. حالا دلم غم دارد و عادتی دارد تلاش میکند تقلیلش دهد و نمیتواند.
شخصیت سلب نامجو را دوست دارم، دوست داشتم آنجور شوم نه اینجور . دوست داشتم غم داشته باشم اما ظرفیتم را بالا ببرم و غم ردی بر من نگذارد و پیش بروم اما راه را اشتباهی رفتم من بیشتر غمها را تفسیر کردم به جای آنکه دل را خانهی غم کنم منتها با آن کنار آیم. شاید هم تقصیر قرصهاست که سنگم کرده! هرچه هست این من را هم نمیپسندم.
دارم برمیگردم به زندگی و همهاش از آنجایی شروع شد که ح گفت تو دلت میخواد احساس جوونی کنی و عشق و رمانتیکبازی رو واسه این میخوای. دلم ریخت. نمیتونم از اونموقع مغزم رو کنترل کنم. من دلم جوونی میخواد؟ راستش آره. من ۳۴ سالمه و یکسال دیگه تقریبا به نیمه عمرم میرسم و دستانم خالی و وسعت پیشرو تنگ و من دلم جوونی میخواد خب. خوب فهمید. با این حرفش شاید دیگه نتونم عاشقش بشم اما تلنگر خوبی بود. ۴ سال دیگه دلم ۳۴ سالگی میخواد.
یادته خانوم طاهری میگفت این یی که میشینن گوشهی استخر، با آرایش، و پفک میخورن و پاشون رو تو آب ت میدن جوونی نکردن؟ یادته خودت معتقد بودی مامان جوونی از دست رفته داره و داره دنبال اون میگرده با لباس و غیره؟
اما واقعیت اینه که باور ندارم میشه سبک خاصی تعیین کرد و آدمها رو محدود کرد به سن و سال تا یکجور خاصی لباس بپوشن و رفتار کنند و آرزو کنند. این به نظرم مهمتره. شاید من تو هر سنی دلم بخواد عاشق بشم و به کی چه؟ کی گفته عشق و عاشقی واسه زمون جوونیه و پا به سن که گذاشتی باید دلت بپوسه؟ من هنوز مثل ۱۵ سالگی عاشق میشم و قلبم میزنه و ابایی هم ندارم. تو بگو جوونی از دست رفتهت رو جستجو میکنی یا هرچی من اما زندگیِ یکبارم رو نمیخوام از دست بدم با این قوانین و قواعد.
ح برگشته و هوسش هم به سرم. لعنتی عجیب و خوب دوست داشتنیست. بریده بودم ها، همهی محاسباتم را خراب کرد. دلم نمیاد بلاکش کنم و بودنش و این سکوتش، و مال من نبودنش فقط برام عذابه.
خواستم باهاش قرار بذارم قبول نکرد. گور بابای هرچی دلبستگیه. راستش درد دارم اما روزهای اول رفتنش هم درد داشتم و خوب شده بودم. ولی خیلی نامرده میگه دوست دختر دارم. ده لعنتی من که . چقدر پستن آدمها. گور باباش. لیاقت نداره، لیاقتش همون آدمه. حسودی میکنم آره. درد دارم آره. دوسش داشتم اما نه بیشتر از استاد پس اینم میگذره. طاقت بیار و بزرگ شو. همه چیز قرار نیست اونجوری باشه که دلت میخواد. اون چی داره؟ محبت؟ تو باید بینیاز بشی و این اون قدمی هست که باید برداری. باید ببُری، مگه نمیخواستی برات اینجور خواستنیها بیاثر باشه؟ مگه نمیخواستی تحت تاثیر احساسات نباشی؟ چیه دوست داشتن؟ جز معامله؟ بذار بره و خوش باشه.
. بدرک. بدرک. بدرک بدرک
اینجا اونجاست که باید بینیازی رو تجربه کنی. اینجا اونجاست که باید نخواستن، نداشتن، نرسیدن و ادامهی زندگی رو تجربه کنی.
درد مثل پژواک هی میخوره به جدارهها و پوستم و هی تو درونم میپیچه. اما مری جون غنایی لازمه برای بزرگ شدن.
بلاکش کردم و تمام. دیگه برگشتی نیست و دیگه هیچ وقت نمیبینمش و این آدم برام برای همیشه تموم شد. نمیشه هم خر رو خواست هم خرما رو. هم بخوای بینیاز شی و هم علیل محبت یه آدم و آویزونش باشی
خلاص شدم خلاص و رها.
و راهش اینه که بدونی زندگی با یا بی این هورمون در گذره و تو باید خودت رو بسازی و هیچ چیزی نمیتونه زندگیت رو بهبود ببخشه مگر ساختن کارکتر دلخواهت و زندگی یعنی همین. (درموردش تو پست بعدی مینویسم)
چیه آدمی جز هوس دوست داشته شدن؟
یواشکی سری به صفحهی توییترش زدم، دیدم حالش خوب است، دیدم خیلی ردیف و قشنگ فراموشم کرده، دیدم توسعه دهندهی حوزهی الکترونیک نامیده خودش را. یاد روز نخستی میافتم که به تهران آمده بود و سراپا شوق بود و ترس، سراپا هیجان و اضطراب، مدام از خودش پیام میگذاشت. چه خوش روزهایی بود! یادم آمد چقدر خوب ظرافتهای کاستیهایش را شناخته بودم و مدام مستقیم و غیرمستقیم بالا میکشیدمش. حالا کجاست؟ آن بالایی که من و امثال من فرستادیمش و نردبان را انداخته و از آن بالا به ریش ما میخندد. زورم میاید، تابحال کسی اینقدر توهین و بیادبی به من نکرده بود که طاقت بیارمش و من اینقدر رو دست نخورده بودم. کاش این بیماریم هم درمان میشد و اینقدر بدنبال دوست داشته شدن نبودم.
همهی ضعفهای تاریخ زندگیم از این سوراخ نشت میکند. باید و باید که مقاوم شوم. همانقدری که خدای عشق را با قطع رگ احساس کنار گذاشتم میبایست این رگ نیاز به دوست داشته شدنم را هم قطع کنم. میماند فقط رابطهی من با میم که ممکن است خراب شود و نگرانشم. اما بازیگری بدرد همینجاها میخورد، تازه میم که از من سواستفاده نمیکند. بگذریم باید این کشتی را در دریای متلاطم احساس و نیاز ناخدا باشم.
تو وضعیتی بسر میبرم که هیشکی دوسم نداره. البته احتمالا غیر از میم.نگران دلشونم، دل تک به تکشون، که الان کی اون توه. و بقول مادرجون پوووف. زیادی باورت شده بود که زمانی تو اون توها بودی. نه بابا جون تو از ابتدا برای هیشکی هیچی نبودی.
همبستری با ح در زمان باعث شد زمان م یک هفته جلوتر بیفته و خب انتظارش رو نداشتم. نه پیاماسی که زود اومد و نه دردها و نه خودش. اما اومد و هورمونها تعدیل شدند و تصمیمم رو گرفتم و از همهجا بلاکش کردم. واقعا دیگه خسته شدم از بیادبیش. آدم دلنشینی بود اما نرمال نبود ولی بیادبیش حقیقتا غیر قابل تحمل شده بود بخصوص که میدیدم با بعضیها چجور راه میاد. نمیخوام بهش فکر کنم یا تحلیلش کنم. جدا بسه حماقت. تو کتاب فلسفهی تنهایی دو نکتهی خوب خوندم اول دومی رو میگم که مرتبط همین حرف قبلی بود. میگفت احساسات اگرچه صددرصد منشا درونی ندارند امما باید بلد شیم نحوهی مواجههمون با جهان رو مدیریت کنیم و احساساتمون در ید قدرت خودمون باشه. میدونم پیر شدم اما هیچ وقت دیر نیست.
و اما دیروز که به دیدار استاد رفتم. خب نه می تونم بگم خوب بود و نه میتونم بگم بد بود. بهم گفت قماربازی، گفت رو قلهای و در اکنونی و . بعد که از احساسات واقعیم گفتم شاکی شد. گفتم مولانا رو کنار گذاشتم، شعر رو کنار گذاشتم، به خدا باور ندارم و . ترش کرد. من بازهم اهل متابعت نبودم بازهم تو وادی خودم بود و جایی که اون ازش تعریف میکرد رو دوست نداشتم.
من نمیتونم اشتباه تبعیتم از کسی رو ببخشم اما اگه اشتباه بدتری رو با فکر خودم مرتکب بشم راحتتر میبخشم. پس نباید هیچگاه اهل متابعت بشم. این یه اصله.
خوب که نگاه کنی عشق نخستین و بکرت به استاد اینجور فرو نشست چطور باقی چیزها فروکش نکنه.
و اما نکتهی بعد از کتاب فلسفهی تنهایی. من در رابطه هم کمالگرام و چیزی رو در رابطه میجویم که هیچ گاه محقق نمیشه و همین رنجم میده و درد میکشم و احساس تنهایی میکنم. ولی با این حس کمالطلبیم چه کنم؟ باید بیشتر فکر کنم. شاید راهش مینیمالیست شدن باشه. فعلا در خوردن شروع کردم به کم خوری و به نوعی قانع شدن. شاید تمرین خوبی برای حوزههای دیگه هم بتونه بحساب بیاد.
میم هم قصد داره بعد این دوتا پروژه همهی بحث ممیزی ر کنار بگذاره. نگرانم از تصمیمش اما امیدوارم خراب نشه و نتیجه خوبی داشته باشه.
میلی به زندگی ندارم، از خودکشی و مرگ میترسم فلذا به خواب پناه میارم. از صبح تا حالا که ساعت ۳ بعدازظهر هست خوابم. فقط پاشدم صبونه و نهار خوردم و باز خواب. حالم بده و میلی برای ادامه ندارم. همهش هم بخاطر رفتارهای اخیر میم هست. سرد و بیحوصله شده. خوابم میاد. باید برم به علم مردگان .
عصر بخیر
بیشتر از ۲۴ ساعت شده که اینترنت را قطع کردهاند، مثل آن روزهای تلخ ۸۸ که پیامکها و تلفنها یکماه تمام تعطیل بود. چه شد؟ حبس و حصر و جانهایی که گرفتند و عمرهایی که فرسودند و رهبرانی که ۹ سال است در حصرند و خاطره، خاطرهی تلخ از این حکومت ظالم که تمام توانش را گذاشته تا با مردمانش بجنگد؛ و چه زبونید شما که اینگونه دستتان را به خون ملت آلودید، جیبتان را از مال ملت پرکردید و گستاخانه میتازانید. تنها آرزویم بودن در روز نابودی شما حاکمان رذل است. من فرزندی ندارم چرا که از زندگانی بخشیدن به فردی در این مملکت شرم دارم اما امیدوارم دوران شما بزودی بسر آید و اشک شوق دیدگان معصوم و ستمدیدهی مارا بشوید. کاش زودتر همرتان بسر آید. کاش آن روز باشم و ببینم و بخندم و شادی کنم.
حاکمیت ترسو همیشه پشت سانسور و خفقان مخفی میشه. الان ۲۴ ساعته نت قطع شده و ما نهایتا تحت شبکهی اینترانت به سایتهای داخلی راه داریم. چرا؟ چون بنزین رو گرون کردن، چون بار معیشتی خانواده رو بالا بردند، چون بنزین سه برابر یعنی باقی چیزها شش برابر. چون کمبود بودجه رو قرار هست از جیب ما مردم بگیرن، چون عرضهی اداره ی یک نونوایی رو هم ندارند، چون آقازادههاشون تو کشورهای خارجی و بالای شهر تهران با ماشینهای آنچنانی ویراژ میدن و ما ملت باید جیبشون رو پر کنیم و کمرمون هربار تا بشه زیر بار فشار اقتصادی. چی میخواین از ملت؟ آهای بیناموسا! چتونه؟ پاتون رو از رو خرخرهی ما بردارین. جرممون چیه تو کشور تحت حاکمیت فساد آلود شما بدنیا اومدیم؟ لعنت بهتون، لعنت به تبارتون، لعنت به پدر مادرتون که کاش شما رو به دنیا نیاورده بودند. بس کنید. گورتون رو گم کنید. ما ملت ازتون متنفریم. لعنت لعنت لعنت
امروز از کتاب فلسفهی تنهایی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح میدهد. میگوید خلوت یعنی با خود بودن. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه میکنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشتهام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آوردهام. من بلد نبودم هیچگاه با خودم تنها باشم. من همیشه در تنهایی به جمع و نت و اینها پناه بردهام. من در واقع همان آدم جمعیای هستم که بودم. اما در حال حاضر هدفم تجربهی خلوت است. باید بلد بشوم با خودم تنها شوم و شاید این قعطی نت بهانهی خوبی شود و عدو شود سبب خیر.
تمرین میکنم از ۱۵ دقیقه. ۱۵ دقیقهای که هیچ کتابی نخوانم، کسی را نبینم و خلوت را تجربه کنم و خودم باشم و خودم بدور از شبکه و نت و با خودم خلوت کنم و باید به مرور با خودم وارد گفتوگو شوم.
از فردا شروع میکنم.
حال و روز خوشی ندارم، شروع کردم به خوندن برای دکتری منتها چیزی پس ذهنم آزارم میده. جدایی از میم. چیزی قریبالوقوع که برای بعدش هیچ برنامهای ندارم. نه به لحاظ مالی و نه به لحاظ عاطفی و ذهنی. اینجور فکر میکنم که تا چند وقت دیگه که البته نمیدونم چند وقت و فقط هردومون داریم کشش میدیم زندیگیمون به پایان خودش میرسه. نمیتونم تصور کنم عشق و دوست داشتنی که با میم داشتم رو جایی دیگه بتونم تجریه کنم. به لحاظ مالی هم هیچی ندارم و کاملا وابستهام به اون. تحمل جدایی برام سخته و فکر بهش قلبم رو میاره تو دهنم. چه کثافتیه آخه این زندگی؟ چرا همچنان میل به تجربهش دارم! نمیفهمم با خودم دارم چیکار میکنم؟ از طرفی میم عاشقه و عشقش اون رو به حرکت در میاره و میدونم اون هم به این برانگیختگی هورمونی عادت میکنه.
اما اگه دووم بیاریم یه راه نجات هست. تغییر خودم. به تجربه هر جور بودم و هر تغییری کردم میم هم همونجور شده، پس اخلاقی و مقید شدنم اگر تلاش کنم میتونه عامل پیوند دوبارهی من و میم بشه. کاش فرصت بشه.
هیچی نیست که دوای درد بی درمون رخوت و ملال بشه. میم حق داره و صادقانه هم گفته من نیاز دارم یکی باشه جذبم بش، یکی باشه که باهاش در ارتباط باشم. واقعیت تلخ یا هرچی راه خودش رو میاره. میم ازم خسته نیست اما عادی شدم و کافی نیستم. رخوت زندگی رو نمیتونه با من بشوره، و من هم. خب چه باید کرد؟ به نظرم باید بپذیریم و تسلیم بشی. باید بپذیریم و کنار بیای با ماجرا. اون دیگه یک ماهیه. هرچی سفتتر بگیری سریعتر لیز میخوره و میره. و از طرفی هم اون آدمه و یکبار زنده هست پس باید زندگی کنه. این وما به معنای هرزگی نیست، رفاقت فقط. باید بپذیرم و کنار بیام. بدون سرزنش و عقده گشایی.
بله.
و اما خودم. خسته و مهجور و تنهام. کسی نیست و علی القاعده هیچی هم دوای دلم نیست. من دلم شاید گرم بشه اما باورش ندارم. میدونم هیچی و هیچی راهگشا نیست. پس بیخیال، سرت رو بکن تو لاک خودت و بیخیال درام شو.
من و میم دوتامون تهِ خطیم. دوتامون داریم جون میکنیم برای زنده بودن. برام عجیبه چرا اینجوریه! برام عجیبه آیا دیگران هم زندگیشان مدل ماست؟ خسته ایم. از نفس افتادیم. خودمون رو روز زمین میکشیم. هیچ مطلقا هیچ چشماندازی پیش رومون نیست. هیچ بهانهای نداریم. چجوری زندهایم؟ برام عجیبه! زندگی به مثابه رنج شده برامون و همچنان ادامه میدهیم. واقعیت اینه که از مرگ میترسیم. زندگی رو با تموم پوچی و سختییش دوست داریم. هیهات.
من که میدونم تو در چه حالی اما مگه تو دنبال جنگیدن نبودی؟ اینم جنگ، جنگ با دلی که هی خل میشد و سُر میرفت. حالا پات رو گذاشتی زیر پاش که سر نخوره. سنگینیش افتاده روت و درد داره اما طاقت بیار. میدونم دو روز دیگه پیاماسی و حالت خراب اما باور کن درست میشه و بالاخره تو میتونی این راه کج رفتهای سالها رو اصلاح کنی. باید صبور و مقاوم باشی.
حال دلم همونجوره که میخواستم. تپش، آشفته حالی، نازک خیالی. ولی بسه. نه ح و نه هیچ کس دیگه ای و هیچ چیز دیگه ای نمیتونه چیزی که میخوام رو بهم بده. راستش حتی میم. میم هم برام یک عادته، یک مفر، یک جایی برای نفس کشیدن و موندن و زندگی کردن. من چی میخوام؟ عقل. بله عقل. عقلانیت رو ترجیح میدهم به زیبایی و هیجان خیال. باید که پایم بند شود به عقل، باید افسار بدهم دست عقلانیت. تا این دل افشار گیرد آشفته حالی اگرچه نیکو اما درد بی درمان خواهد بود. و مگر عاقلی هست که درد بطلبد؟ این از روان بیمار بر میآید و بس. روانم بیمار است میدانم اما علاجش به دست عقل دارم.
شروع کردهام به خواندن کتاب «آداب روزانه» این کتاب روزانهای زندگی ۱۶۱ انسان مهم تاریخ را بررسی میکند. راستش توان خواندن ندارم، ضعف میکنم از حس ناخوشایندی که از خودم دارم. من یک دورهی طولانی چنین منظم بودم منتها دوباره ول شدم و این کتاب من را جلوی خودم میگذارد و دچار عذاب وجدانم میکند. منتها باید بخوانم و دوباره آن منِ ایدهآل را شکل دهم.
یکسال دیگر هم تمام شد. چندباری عاشق شدم و فارغ شدم. چندباری اشک ریختم. چندی به بیکسی گذشت. دفاع کردم، کرونا آمد و همهی اینها همه در مقابل آدم نشدن من هیچ است و هیچ. چرا باید به مح وابسته شوم حال آنکه او من را به هیچ جایش نیست.
فردا یک روز معمولی نیست فردا همه متمرکزند زندگی بهتری بسازند پس شاید من هم چنین کنم.
دلم خلوت میخواهد. در خودم فرو رفتن میخواهد. خسته ام از این پالت هزار رنگِ قلبم.
دارد چیزی بینمان شکل میگیرد. یک بازی جدید. درست روزی که ح بلاکم کرد -شب تولدم- مح آمد و بدنیای تنهاییم پا گذاشت. ۱۸ سال دارد و شیفتهی خواندن و دانستن است. دوبرابر او سن دارم و دارد چیزی از جنس هیچ که هر دومان میدانیم هیچ است و جز وابستگی و هورمون نیست بینمان شکل میگیرد.
همین چند روز پیش فهمیدم ADHD هستم. میدانم بخش زیادی از اتفاقات دوروبرم با مصرف دارم تعدیل میشود. میدانم همه چیز هیچ بر هیچ است منتها مدتی ست عناد مانع از آن شده تا درست ببینم و دارم چنگ میاندازم تا آنچه میخواهم را رد کنم. قصد دارم بیماریم را درمان کنم و با دوپامین دارویی تمرکزم را بر کارهایم بیشتر کنم. قصد دارم کمی دوباره آزاد اندیش باشم. متاسفانه نگاه میم مانع از آزاداندیشی ام میشود.
و چند باید دیگر مثل نظم، کم خوابی، مطالعه،. کنکور دکتری دوباره به تاخیر افتاده و کاش من آیپیام قبول شوم. از امروز کمی درسگفتار گوش میدهم و خلاصه که اوضاع را باید به سمت بهبودی بسازم.
مح هم شاید کمک خوبی باشد تا احساس تنهایی نکنم.
درباره این سایت